ارسال شده در سه شنبه 25 دی 1398برچسب:, - 23:58

سلام..امیدوارم از وبلاگم خوشتون بیاد...خوشحال می شم نظر بدید ...

فروغ!!

اگه کسی خواست باهم تبادل لینک کنیم کافیه تو نظرات بهم بگه!!


نويسنده فروغ

 



ارسال شده در جمعه 29 دی 1391برچسب:, - 1:14

 

از اون روز به بعد احساس می کردم دیگه از لحن حرف زدن و اخم های سعید کلافه نمی شم. دلم براش می سوخت. مطمئن بودم منو شناخته و چون اونو یاد عشقش می ندازم ازم بدش می اد.
 
 
-مهسا جون یه اقایی اومدن باتو کار دارن!!
-با من؟؟کی هست؟؟
مینا شونه هاشو بالا برد به علامت اینکه نمی دونم.
-خودشو معرفی نکرد ولی جوون بود.
حدس زدم باید عمو فرهاد باشه.رفتم به سمتی که مینا گفته بود اون مرد اونجاست .
-واای سهیل تویی!!
-یا سلام خدمت دخترخاله گلم!!
خنده ام گرفت.
-سهیل لوس نشو..نگفته بودی امروز می خوای بیای اینجا..
-ناراحتی برم؟؟
-نه حالا که اومدی بمون.
یه نگاه به سرتاپاش کردم. مثل همیشه خوش لباس بود. یه شاخه گل هم دستش بود. سهیل که متوجه شده بود به گل نگاه می کنم گل رو به طرفم گرفت و گفت:
-تقدیم به بهترین دخترخاله دنیا..
جیغ کوتاهی کشیدم .
-واسه منه...واااای مرسی.
دزحالی که گل رو از دستش می گرفتم به دوتا صندلی که اونطرف تر بود اشاره کردم تا بریم و اونجا بشینیم.
-اصلا فکر نمی کردم بیای!!
-اقا سهیل رو دسته کم گرفتی؟؟
سهیل نگاهی به دورتا دورش انداخت و سوتی کشید.
-نه بابا ..جای بزرگیه فکر نمی کردم همچین جایی کار کنی....فکر می کردم تو بوتیک باشی...راستی اون پسر عموی شیطونت چه طوره؟؟ باورت نمی شه اون شب اینقدرگردن و کمرم درد می کرد که تا صبح خوابم نبرد بچه با این هیکل کوچیکش ماشالله چه وزنی هم داره...منو با اسب اشتباه گرفته بود.
-ندیدی رفتی چه غوغایی کرد...مگه ساکت می شد تا عمو اینا بیان دنبالش همش گریه می کرد .. همش از رامین می خواست اسبش بشه!!
سهیل با صدای بلند شروع به خندیدن کرد. منم خنده ام گرفت که یدفعه متوجه شدم سعید رو به روم وایستاده.
-خانوم اینجا فروشگاهه پارک نیست...بهتره برید سر کارتون!!
خنده رو لب سهیل خشک شد.
-ببخشید عزیزم مزاحم کارت هم شدم ..من میرم..شب خونه خاله زهرا منتظرتونیم...خداحافظ
اهی کشیدم دلم نمی خواست سهیل به این زودی بره..ولی ناچار بودم باهاش خداحافظی کنم.
وقتی سهیل رفت من هم مشغول جابه جایی لباس ها شدم که نیلوفر اومد پیشم و اروم گفت:
-مهسا داداشت بود؟؟
-نه بابا ...این تی شرت ها ابی شون تموم شده؟؟خیلی طرفدار داشت...
نیلوفر یا کنجکاوی دوباره پرسید:
-پس کی بود؟؟
-پسر خاله ام..
واسه اینکه خیالشو راحت کنم چون حس می کردم سهیل توجهشو جلب کرده گفتم:
-قراره سه روز دیگه برگرده المان.
-اها!!
نیلوفر چیز دیگه ای نگفت و رفت...هم یکم دلم براش سوخت هم لذت بردم.
شب با رامین رفتیم خونه ی خاله زهرا . همه چیز خوب پیش می رفت تا موقع شام .وسط شام خاله فرشته بعد از یکم مقدمه چینی راجع به دختر و پسر و ازدواج و چیزای دیگه رو کرد به سهیل و پرسید:
-پسرم الان چند وقته از فوت اون خدابیامرز می گذره ..نمی خوای یه سرو سامونی به زندگیت بدی؟؟
سهیل لقمه ی غذاش روفرو برد و بی خیال جواب داد:
-زندگی من الان هم سروسامون داره مامان.
-نه منظورم ازدوا..
خیلی محکم گفت:نه
اینبار خاله زهرا گفت:ببین عزیز خاله به هرحال تو باید ازدواج کنی و از تنهایی درای!!
نمی دونم چرا قلبم تند می زد . می دونستم دیگه کسی به ازدواج من و سهیل فکر نمی کنه با این همه حس می کردم قرمز شدم. هیجانم وقتی بیشتر شد که حس کردم سهیل داره نگام می کنه.دیگه دهنم هم خشک شده بود.
-ببین پسرم..من واست چندتا دختر زیر نظر دارم همه شون خونواده دار و تحصیل کرده ان ..فقط کافیه تو بپسندیشون..پدرت هم اصرار داره که تو ازدواج کنی و ایران بمونی..
سهیل عصبی گفت:مامان خودت خوب می دونی که خواسته های اون پیر مرد هیچ ارزشی برام نداره.
خاله زهرا با صدای نسبتا بلندی گفت:ولی اون پدرته!
-هه..پدرم؟؟این پدری که شما ازش حرف می زنید منو ده سال پیش از خونه اش بیرون کرد...
-اون به خاطر خودت اینکار رو کرد..
حس می کردم الانه که همه ی کاسه کوسه ها سر من خراب بشه..
-به خاطر من یا خودش؟؟ به خاطر من بود که تو سن بیست و دو سالگی ولم کرد؟؟کجا بود این پدر مهربونی که ازش حرف می زنید وقتی من مثل سگ کار می کردم ولی منت کسی رو نمی کشیدم تا بتونم پیشرفت کنم کجا بود که بیاد ببینه پسرش مجبور شده واسه پیشرفتش..
بقیه حرفشو ادامه نداد بلند شد و کتش رو از پشت صندلی برداشت و به طرف در خروجی رفت هرچقدر هم که خاله صداش کرد برنگشت..بقیه شام در سکوت خورده شد...تا اخر شام و حتی مدتی بعد از شام هم فکرم درگیر این مسئله بود که ادامه ی حرف سهیل چی بود و چرا حرفش رو کامل نگفت.
بلاخره مهمونی اون شب هم تموم شد و من و رامین هم به سمت خونه حرکت کردیم تو راه رامین خیلی ساکت بود .
-رامین چیزی شده؟؟
رامین نگاهی به من کرد و چیزی نگفت.
-نمی گی بهم؟؟
-یه چیز بگم راستشو بهم میگی؟؟
داشتم از کنجکاوی می مردم.
-حتما!!
-سعید کیه؟؟
ناخوداگاه از حرکت ایستادم.
-چی؟؟
-پرسیدم سعید کیه؟؟
-من متوجه منظورت نمی شم..یعنی چی سعید کیه؟؟واسه چی چنین سوالی می پرسی؟؟
رامین دستمو گرفت کشید تا حرکت کنم.
-اخه امروز قبل از اینکه از فروشگاه بیای یه خانومی زنگ زد گفت بهت بگم دست از سر سعید برداری ..اون نامزد داره!!
اصلا متوجه نمی شدم..یعنی چی منظورش از سعید کی بود؟؟همونی که تو فروشگاه باهم کار میکنیم؟؟مگه من چی کارش داشتم؟؟واقعا نامزد داشت؟؟
در جواب رامین که ازم پرسید سعید رو می شناسم گفتم:
-تو فروشگاه سعید نامی هست ولی فکر نمی کنم اون باشه احتمالا اشتباه گرفته بود..
رامین دیگه چیزی نگفت ولی فکر کنم قانع شد.

نويسنده فروغ

 



ارسال شده در سه شنبه 26 دی 1391برچسب:, - 22:52
 
کم کم به محیط فروشگاه و روابط بین اعضاش عادت کرده بودم . بچه ها هم دیگه با من رسمی نبودن و منو یکی از خودشون می دونستن فقط بینشون سعید بود که همچنان سرد و خشک با من برخورد می کرد بعضی اوقات واقعا از رفتارش متعجب می شدم...نمی خوام بگم ادم بدی بود نه به هیچ وجه برعکس خیلی هم ادم خوب و درستی بود ..هیچ کس تا به حال ازش دروغ نشنیده بود ولی نمی دونم چرا از همون روز اول یا من چپ افتاده بود و سر چیزای الکی و مسخره به من و کارام گیر می داد...
تا اون روز..من مثل همیشه تو فروشگاه مشغول کارام بودم که با یه صدای اشنا که منو به اسم صدا می زد برگشتم.نگار بود با یه مانتو سبز و شال سفید همیشه دوست داشت عجیب غریب لباس بپوشه . از دیدنش خیلی خوشحال شدم .
-واااااای نگار تو اینجا چیکار میکنی؟؟
-اومده بودم خرید که دیدم ای دل غافل این مهسا خانوم ماهم که اینجاست گفتم بیام پیشت شاید یه تخفیفی دادی به ما..
-خیلی خوشحالم از دیدنت ..چه خبر ؟؟خوبی خودت؟؟
-هیییییییییی از احوال پرسی های شما...نگفته بودی تو این فروشگاه کار میکنی.
-گفتم تو یادت رفت...چه خبر از دانیال ؟؟مرد رویاهات!!
خندید و با ادا وشکلک گفت: عالی !! جشن عقدمونو گذاشتیم واس....
یه دفعه نگاش به یه نقطه پشت سر من ثابت شد .
-نگار چت شد؟؟
جواب نداد .دستمو جلو صورتش حرکت دادم که یدفعه منو با یه حرکت کشید یه گوشه. نفس نفس می زد.زهرترک شدم.
-می گی چی شده؟؟
با اخم نگام کرد.
-چرا نگفته بودی اونم اینجا کار میکن؟
کلافه پرسیدم:
-کی؟؟؟؟؟؟؟؟؟
-سعید!!
داشتم شاخ در می اوردم.
_تو دیگه سعیدو از کجا می شناسی؟؟

_مسخره کردی منو؟؟!!! سعید..دوست پسر قبلی فرنوشه دیگه که بهتون گفته بودم از هم جدا شدن و فرنوش با یکی دیگه..
دهنم باز مونده بود..این همون سعیدیه که همه می گفتن خیلی باحاله؟؟نمردیم و ادم باحال هم دیدیم..
-تو تا حالا اونو نمی شناختی؟؟
با صدای نگار به خودم اومدم.
-ن..ه..نه
رنگ نگار پریده بود.
-وای مهسا من باید برم نمی خوام منو ببینه..

اینو گفت با عجله صورتمو بوسید و از فروشگاه خارج شد...تا چند لحظه بهت زده سعید رو نگاه می کردم .فرنوش ادم پرحرفی بود و می دونستم هر جا می شینه راجع به دوستاش حرف می زنه.یدفعه فکری از ذهنم گذشت که مو بر تنم سیخ کرد...من سعید رو نمی شناختم از کجا معلوم اونم منو نمیشناخت؟!!


نويسنده فروغ

 



ارسال شده در دو شنبه 25 دی 1391برچسب:, - 23:54

 

 
-بعله؟؟
_شیرینم.
_سلام شیرین جون ..بیخبر اومدی!!.. بیا بالا..
تا شیرین بیاد بالا سریع خونه رو جمع و جور کردم.
-سلام...
-سل......
وحشت زده پرسیدم:شیرین گریه کردی؟؟
بغض ترکید و خودشو انداخت تو بغلم. با صدای بلند گریه می کرد..داشتم از نگرانی می مردم ولی صبر کردم اروم بشه بردمش رو مبل نشوندم.
-شیرین جونم چت شده؟؟
هق هق گریه نمی ذاشت حرف بزنه...شیرین ازمن 5 سال بزرگ تر بود ولی باهم خیلی راحت بودیم مثل دوتا دوست.می دونستم این موقع روز که با این وضع اومده سراغ من حتما می خواد چیزی بگه که خیلی بهمش ریخته ولی نمی تونه با عمو در میون بذاره..
-نمی گی بهم؟؟تو که کشتی منو..
ارووم تر شده بود .
_مهسا.....مهسا....من.... من می خوام از فرهاد جدا بشم.
انگار با پتک زدن تو سرم..داد زدم: چی؟؟؟چی میگی تو؟؟حالت خوبه؟؟
دوباره اشکاش جاری شد.
-مهسا من دارم میمیرم..
کلافه گفتم:بمیری که بهتر از اینه از عمو جدا بشی..میگی چی شده یا نه؟؟
-من.. امروز ..رفتم جواب ازمایشمو گرفتم ..
-خووووووب؟؟
-حامله ام!!
بعد گفتن این حرف با صدای بلند شروع کرد به خندیدن...حالا نخند کی بخند..من با دهن باز و چشمای گرد نگاش می کردم...قبلا شک داشتم ولی دیگه کاملا مطئن شده بودم این دختره یه تختش کمه.
با عصبانیت از جام بلند شدمو دستشو گرفتم و کشیدم .
-پاشو برو خونتون دختره ی دیوووونه!!
شیرین که حالا تونسته بود خندشو کنترل کنه پرسید: تبریک نمی گی؟؟
-اخه چی رو تبریک بگم؟؟خل شدنتو؟؟به خدا اگه زن عموم نبودی لهت می کردم..
-البته الانم کم بارم نکردی...ولی جه کار کنم که قبل از اینکه زن عموت باشم دوستتم...حیف شد وگرنه چقلی تو پیش فرهاد می کردم...
خنده ام گرفت.
-خوب پس کو شیرینی؟؟
-پشت دره!!مونده بودم چه فیلمی بازی کنم نبینیش!!
هیچی نگفتم فقط سرمو با خنده تکون دادم و رفتم شیرینی ها رو اوردم...
شب ماجرارو واسه رامین هم تعریف کردم توقع داشتم خوشحال بشه اما برعکس احساس کردم خوشحال نشد که هیچ یکم تو هم رفت..
بعد ازشام من و رامین نشسته بودیم و تلویزیون نگاه می کردیم که رامین بی مقدمه گفت:
-مهسا چرا سهیل با خانواده اش اشتی نمی کنه؟؟الان تقریبا 10 ساله که از اون ماجرا می گذره من اون موقع خیلی کوچیک بودم و چیز خاصی یادم نیست ولی هرچی هم که بوده دیگه تا الان باید تموم می شده...مگه نه؟؟
غافلگیر شدم . اصلا تو اون لحظه امادگی جواب دادن به این سوالو نداشتم. چند لحظه مکث کردم و جواب دادم:
-چرا حالا یه دفعه این مسئله برات مهم شده؟؟
-چون وقتی با سهیل راجع به خانواده اش حرف زدم خیلی ناراحت شد.
-درسته..خوب شاید اگه هرکسی هم جای اون بود نمی تونست پدرشو ببخشه!!
چشمای رامین پر اشک شد و با بغض گفت:
-ولی اون پدرشه...بابا اگه زنده بود و مثل شوهرخاله مانع از این می شد که من با کسی که دوستش دارم ازدواج کنم حتی اگه منو از خونه اش بیرون هم می کرد بازم دوستش داشتم!
محکم بغلش کردم و اشکم سرازیر شد .نمی تونستم بهش دلداری بدم.یکی باید به من دلداری می داد..
رامین نمی دونست شوهرخاله، سهیل رو واسه اصرارش به ازدواج با شقایق از خونه بیرون نکرده بود....سهیل از خونه بیرون انداخته شد چون نمی خواست با من ازدواج کنه...

وقتی رامین خوابید برای خودم یه فنجون چای ریختم و رفتم رو تراس . یاد ده سال پیش افتادم.اون موقع من پونزده سالم بود و سهیل بیست و دو ..پدرش اصرار داشت که من و سهیل با هم ازدواج کنیم ولی نه من تمایلی به این وصلت داشتم نه سهیل. هیچ وقت دلیل اون همه اصرارش که حتی منجر به بیرون کردن تنها پسرش از خونه شد رو نفهمیدم... نمی دونم اون روز خونشون چه حرفایی رد و بدل شد ولی سهیل از اونجا مستقیم اومد خونه ی ما و من برای اولین و اخرین بار دیدم که گریه کرد .با هق هق از منو وپدر و مادرم معذرت خواهی میکرد .هرچقدر پدرم می خواست ارومش کنه نمی تونست .پدرم خیلی باهاش حرف زد و بهش گفت که عشق و ازدواج زوری نیست و تو و مهسا باید با کسایی ازدواج کنید که بینتون یه عشق حقیقی باشه و خیلی حرفای دیگه سهیل هم سرش پایین بود وفقط گوش می داد و هیچی نمی گفت...تا اینکه پدرم شروع کرد راجع به شوهر خاله حرف زدن. سهیل سرشو بالا اورد و عضلات صورتش منقبض شد تو چشماش نفرت موج می زد ..اونقدر قیافه اش در عرض چند ثانیه بهم ریخت که پدرم مجبور شد سکوت کنه و حرفشو ادامه نده...شب سهیل خونه ما موند ... ولی از فرداش رفت خونه ی یکی از دوستاش و بعد یه مدتی تو یه شرکت استخدام شد..مهندس عمران بود.. بعدها هم که با یه دختر ازدواج کرد و رفت المان دورادور ازش خبرداشتم می دونستم خوشبخته تا اینکه سه سال پیش همسرش براثر یه تصادف از دنیا رفت...الان سهیل سی و دو سالشه و می دونم هنوزم خونه برنگشته..فقط بعضی اوقات که برمیگرده ایران، خونه خاله زهرا با مادرش و خواهرش قرار می ذاره و اونا رو می بینه ولی هرگز حاضر نیست پدرش رو ببینه.


نويسنده فروغ

 



ارسال شده در دو شنبه 25 دی 1391برچسب:, - 23:51

 

 
-الو سلام..
-سلام!!
-مهسا جان عمو خونه ای امروز؟؟
-اره عمو فرهاد کاری داشتید؟؟
-اره عمو می خواستم پیمان رو بیارم خونتون اخه باید با شیرین برم یه جایی ترجیح می دم پیمان نباشه..اگه کاری نداری من تا یه ربع دیگه می ارمش..
خنده ام گرفت.. معلوم بود بچه رو اماده هم کرده..یه نگاهی به ساعت انداختم تاز 8 بود...گفتم:
-نه کاری ندارم بیاریدش..
-پس فعلا خدا حافظ
-بای
سریع رفتم رامینو بیدار کردم که در برابر بچه ی شر و شیطون عمو فرهاد دست تنها نباشم.
دقیقا یه ربع بعد عمو فرهاد و زنش شیرین با پیمان خواب الو جلو در خونمون بودن پیمان تا رامین رو دید خواب از سرش پرید و دوید طرف رامین،رامین هم مثل همیشه مسخره بازیش گل کرد و شروع کرد به اذیت کردن اون بچه. هر چی اصرار کردم عمو اینا بالا نیومدن فقط گفتن شب می ان پیمان رو می برن به نظرم زن عمو شیرین حالش خیلی مساعد نبود ولی چیزی نپرسیدم چون می دونستم اگه دوست داشته باشه بگه خودش سر صحبت رو باز می کنه وگرنه هر کاری کنم هیچی نمیگه عمو اینا که رفتن منم رفتم داخل دیدم پیمان نشسته یه گوشه مثلا قهر کرده از رامین هم خبری نیست . رفتم طرفشو گفتم:پیمان کوچولوی ما چرا ناراحته؟؟
جوابمو نداد.
-عزیز دلم چی شده؟؟
_باهاتون قهرم!!!
خنده ام گرفت.
-چرا؟؟؟
شاکی شد و با اعتراض گفت: من به رامین گفتم باهام بازی کنه ولی اون رفت تو اتاقشو گفت می خواد درس بخونه..
تو دلک گفتم ای رامین بی معرفت اگه دست خودش بود تا ساعت 10 می خوابید حالا امروز که بهش احتیاج بود فرار کرده بود..
-پیمان جون خوابت نمی اد؟؟
سرشو تکون داد و گفت:نوچ
ای داد بیداد عجب گیری افتادیم.
-خوب پس اول بریم یه صبحانه بخوریم بعد با هم بریم بیرون دور بزنیم.
از خوشحالی جیغ کشید و پرید تو بغلم.خنده ام گرفت. بلندش کردم بردم تو اشپزخونه رو صندلی نشوندمش .
-خوب چی دوست داری؟
-مربا!!
واسش مربا اوردم و دو نفری غذا خوردیم حدودای 9/30 بود که دیگه اماده شدیم و از خونه رفتیم بیرون.تو راه محکم دست منو گرفته بود و مدام پرچونگی می کرد..بعضی حرفاش خیلی بامزه بود و خیلی می خندیدم. بردمش یه پاساژ که تقریبا نزدیک خونمون بود پشت ویترین یه مغازه اسباب بازی وایستاده بودیم و پیمان ماشین ها رو نگاه می کرد می تونست تصمیم بگیره هلی کوپتر رو انتخاب کنه یا ماشین پلیسه رو..
-پیمان جون تو که ماشین پلیس داری پس هلی کوپتر رو بگیر...
-ولی هیچ پسر بچه ای از ماشین پلیس سیر نمی شه!!
صدا خیلی بهم نزدیک بود با وحشت برگشتم باورم نمی شد سهیل بود. اصلا تغییر نکرده بود. شیک و باکلاس با همون چشمان گیرا و جذاب فقط قیافه اش مردونه تر شده بود.
-واااااااااااااااااای سهیل تویی؟؟
تعظیم کوتاهی کرد و گفت: مخلص شماییم!!
-باورم نمی شه.. تو اصلا تغییر نکردی!!
خندید و گفت: منظورت اینه که هنوزم گند و مزخرفم دیگه!!!!!!!!
یاد اخرین حرفی که بهش زده بودم افتادم ناخوداگاه خنده ام گرفت و گفتم: منظورم قیافه ات بود.
-جدا؟؟ ولی همه بهم میگن خوش تیپ تر و جذاب تر شدی.
-همه باهات شوخی میکنن پسر خاله!!
-ممنونم..تو هم خیلی تغییر نکردی فقط از اخرین باری که دیدمت خانوم تر شدی!!! البته هنوزم همون دختره ی دراز بی قواره با مو های وزوزی هستی..
از حرفش حرصم گرفت.
-دراز بی قواره خودتی بی تربیت چقدر بهت گفتم به موهای من نگی وز!! موهای من فقط یکم فره همین!!
بلند خندید و گفت:هرچی تو بگی....
نگاهی به پیمان کرد و با لبخندی جلوش زانو زد و دستشو به طرف پیمان دراز کرد و گفت: تو باید اقا پیمان باشی دیگه درسته؟؟
پیمان خجالتی نبود ولی تو اون لحظه نمی دونم چرا پشت من قایم شد. سهیل ابروهاشو بالا برد و به من نگاه کرد. با اشاره بهش فهموندم فعلا با پیمان کاری نداشته باشه .
بلند شد ایستاد.
-چقدر بزرگ شده من اون موقع که دیدمش تازه یه سالش بود الان احتمالا باید 6سالش باشه مگه نه؟؟
-مگه تو اصلا پیمانو دیده بود؟؟اصلا وقتی تو رفتی المان که پیمان اصلا به دنیا نیومده بود؟
- اره ولی واسه مراسم ختم خاله و شوهر خاله که اومده بودم دیدمش دیگه.
با این که 5 سال از مرگ پدر و مادرم میگذشت ولی هنوز هم با یاداوری اسمشون اشک تو چشمام جمع می شد.سهیل که فهمیده بود ناراحت شدم خواست بحثو عوض کنه واسه همین پرسید: نمی خوای بدونی کی اومدم؟تا کی می مونم؟اصلا چرا اومدم؟؟عجب دخترخاله عتیقه ای هستی تو!!
لبخند زدم.
-خودت جواب سوالاتتو بگو!!
-باشه چون می دونم خیلی فضولی بهت می گم...
-سهیل!!!!!!!!!!!
دستاشو به علامت تسلیم بالا برد و گفت:ببخشید...دیشب رسیدم رفتم خونه خاله زهرا اینا...دو هفته دیگه هم برمیگردم...
ناگهان پیمان دستم کشید نگاش کردم دیدم اماده گریه کردنه.
-من خسته شدم..
-باشه عزیزم الان می ریم واست اسباب بازی هم می خرم می ریم خونه..
رومو کردم طرف سهیل و ادامه دادم:سهیل تو یه لحظه اینجا وایستا الان برمیگردیم.
باپیمان رفتم داخل مغازه و هیلی کوپتره رو براش خریدم.همین که از مغازه اومدیم بیرون سهیل با دست به من اشاره کرد که یه لحظه منتظر بمون و خودش رفت داخل مغازه.
همیشه ازش خوشم می اومد ادم باجنمی بود و صد البته خیلی شیک و خوش پوش.
چند لحظه بعد سهیل با یه ماشین پلیس از مغازه اومد بیرون.رفت طرف پیمان و خم شد سمتش و بهش گفت:دوستش داری؟؟
پیمان با سر تایید کرد.
-پس اول یه بوس حواله لپ من بکن تا ببینیم چی می شه!!
پیمان با اکراه رفت جلو و یه بوس کوچولو کرد.سهیل هم محکم اونو بوسید و ماشینو بهش داد.
-حالا دیگه باهم دوستیم مگه نه؟؟
پیمان لبخندی زد. سهیل همیشه عاشق بچه ها بود.....
.
.
.
-رامین بیا ببین کی اومده!!
رامین بی حوصله از اتاقش اومد بیرون همین که چشمش به سهیل افتاد چشماش گرد شد.
-سهیل خودتی؟؟ کی اومدی ایران؟؟
-سلام ...
رامین رفت طرفش و با خوشحالی باهاش دست داد..اون روز سهیل ناهار رو با ما خورد کلی گفتیم و خندیدیم پیمان هم یخش باز شد و باز شروع کرد به بلبل زبونی..
بعد ناهار رامین از سهیل پرسید: سهیل یه چیز بپرسم ناراحت نمی شی؟؟
-شما دوتا بپرسم کیه که ناراحت بشه؟؟
رامین یکم این دست و اون دست کرد ولی اخرش دلشو زد به دریا و پرسید:
خونتون هم رفتی؟؟
قیافه سهیل بهم ریخت و اخم کرد.
-ببخشید قصد ناراحت کردنتو نداشتم...
سهیل یه زور لبخند زد و گفت: از حرف تو ناراحت نشدم....نه نرفتن و نمی رم...یادت نرفته که منو از خونه بیرون کردن؟؟ من دیگه پسر اونا نیستم !!!
چند لحظه بینمون سکوت برقرار شده بود پیمان هم مشغول تلویزین دیدن بود. سهیل سکوتو شکست و از من پرسید:خاله زهرا گفته هر چی بهت اصرار کرده قبول نکردی برید پیش اونا زندگی کنید..چرا؟؟
-نمی خواستم سربار کسی باشم...
- دقیقا مثل خودمی.
خیلی متوجه منظورش نشدم
-سرکار میری؟؟
-اره..یه فروشگاه بزرگ لباسه..
- راضی هستی از کارت؟؟محیطش خوب هست؟؟
از طرز حرف زدنش خنده ام گرفت مثل پدربزرگها شده ود.
-اره بابابزرگ خوبه..
-ادرسشو بده من تا برنگشتم بیام یه سر بهت بزنم...
با خوشحالی ادرسو واسش رو یه برگه نوشتم و دادم بهش...غروب وقتی می خواست بره پیمان ول کنش نبود مدام پیله می کرد و اصرار داشت که نره...وقتی هم که به هزار حیله و کلک تونست بره پیمان تا وقتی عمو اینا بیان دنبالش گریه کرد...

نويسنده فروغ

 



ارسال شده در دو شنبه 25 دی 1391برچسب:, - 23:47

 

تا چند روز فکرم درگیر فرنوش و ازدواجش بود نمی دونستم اگه چنین شرایطی واسه من پیش بیاد چیکار می کنم وچه تصمیمی می گیرم حتی یه روز اینقدر داشتم به این مسئله فکر می کردم که باعث تعجب سارا شد . اومد پیشم و ازم پرسید:
-مهسا جون چیزی شده خیلی تو فکری؟؟
لبخند زدم و گفتم: نه بابا...راستی دیروز چرا نیومدی؟نیلو می گفت حالت خوب نبوده؟؟
قبل از اینکه سارا بتونه جواب بده علی اومد طرفمون و بلند گفت:
-مهسا خانوم راست میگه!!!دلمون تنگ شد واستون..
سارا یه نگاه به علی کرد و بدون اینکه جواب بده ازمون دور شد.
-علی اقا چرا ناراحت شد؟؟
علی شونه هاشو بالا انداخت و گفت:
-چه می دونم والله..از شما دخترا نمی شه احوال پرسی هم کرد..
از تعجب داشتم شاخ در می اوردم...راستش حرف اون روز نیلوفر هم روم تاثیر بدی گذاشته بود..نسبت به سارا حس خوبی نداشتم...غروب وقتی که دیگه فروشگاه رو تعطیل میکردیم رفتم پیش نیلوفر و ازش پرسیدم:
-نیلو جون وقت داری؟؟
-واسه تو همیشه!!
از فروشگاه اومدیم بیرون و همینطور که قدم می زدیم ماجرای علی و سارا رو واسش تعریف کردم. اولش حرفی نزد ولی بعد چند دقیقه گفت:
-ببین مهسا طول می کشه تو با روابط بچه های اون فروشگاه اشنا بشی...من مطمئن نیستم ولی فکر می کنم علی از مینا خوشش اومده ..سارا هم حسودیش میشه..
-منظورت اینه که سارا علی رو دوست داره؟؟
-گفتم که مطمئن نیستم..
-جل الخالق..سارا و سعید پس چی؟؟
نیلوفر وایستاد و یه نفس عمیق کشید .
-ادما همیشه اونطور که به نظر می ان نیستن..
خواستم چیزی بگم ولی دیگه حرفی واسه گفتن نمونده بود...
وقتی رسیدم خونه همش داشتم راجع به سارا و سعید و علی و مینا فکر می کردم...به نظرم سارا دختر خوبی بود ولی رفتارش و به خصوص حرفای نیلوفر تاثیرخیلی بدی روی ذهنیتم نسبت به اون گذاشته بود..

البته نتیجه اون همه فکر کردن این شد که شام سوخت و مجبور شدیم نیمرو بخوریم...


نويسنده فروغ

 



ارسال شده در جمعه 22 دی 1391برچسب:, - 22:52

 

 
 
_رامین همه چیزو برداشتی؟؟
رامتین از تو اتاقش داد زد :اره ..چندبار می پرسی؟؟ولی ای کاش به کوروش هم میگفتم..دوست داشتم اونم بیاد..
_میدونی که من ازکوروش خوشم نمی اد ..دوست ندارم تو هم با اون خیلی بگردی...تازه حسین و شهرام که هستن..
_اره خوب..بیخیال..از دوستای تو کیا برنامه شون جور شده باهامون می ان؟؟
_شبنم و نگار و هانیه..
رامین اومد تو اشپزخونه و یه نگاه به منو کوله ام انداخت.. خنده اش گرفت.
_کل خونه رو بار کردی؟چه جوری می خوای اینو بلند کنی؟؟ یه قدم دو قدم نیست که تازه سربالایی هم که هست..اگرم فکر کردی من واست نگه می دادم کور خوندی..
-نترس تو خیلی بتونی همت کنی خودتو از کوه می کشونی بالا..
که تلفن زنگ زد.رامین پرید و گوشی رو برداشت.
-الو...سلام نگار خانوم....بعله نعععععع بیداریم جون شما ....اره مهسا خیلی طولش می ده منو که میشناسید ..باشه یه ربع دیگه جلو دریم ..فعلا.
یه چشم غره به رامین رفتم که یعنی چرا دروغ می گی!!
نیم ساعت بعد همه مون سر قرار حاضر بودیم . روز خیلی خوبی بود به همه مون خیلی خوش گذشت بعد ناهار پسرا از ما جدا شدن و رفتن اون طرف تر که مثلا عکس مردونه بگیرن.همین که پسرا رفتن شبنم پرسید: بچه ها شما از فرنوش خبر دارید؟؟من که دیگه بعد دانشگاه نه دیدمش و نه خبری ازش دارم..
نگار به ما یه نگاهی کرد و پرسید:چی شد یادش افتادی؟
-هیچی همین جوری!! ناراحت شدی پرسیدم؟؟
-نه بابا...خوب اون ازدواج کرده...
هر سه تامون یه جیغ کوتاه کشیدیم هانیه هیجان زده پرسید: با همون دوست پسر عتیقه اش؟؟
-چرا عتیقه خیلی هم باحال بود..(شبنم با خنده اینو گفت)
نگار اخم کرد وگفت:با اون نه..با یه نفر دیگه..
دهنمون وا مونده بود..-چرا اونا که خیلی همو می خواستن؟؟
نگار کلافه گفت:من چه می دونم...لابد یه خواستگار بهتر داشته دیگه..
داشتم می مردم از فضولی پرسیدم:نگار جونم من که می دونم تو همه چیزو می دونی بگو ما رو هم راحت کن دیگه..
-چی بگم خوب!؟..یه خواستگار بهتر ..مایه دار تر واسش پیدا شد اونم به دوست پسرش گفت که می خواد با اون یارو ازدواج کنه..
هیجان زده پرسیدم:اخه همه می گفتن اون پسره خیلی فرنوشو دوست داره؟؟
-تو اون پسره رو دیده بودی؟؟
-نه ولی تعریف شو شنیده بودم..می گفتن خیلی باحاله و..
-ولی اس و پاسه..
-ولی.........
-ولی نداره عزیز من ..ادم بدون پول که نمی تونه زندگی کنه..پسره نه کار داشت نه مال ومنالی....ولی اون یکی خاستگارش مهندس بود و کار هم داشت...تو بودی کدومشونو انتخاب می کردی؟؟
هانیه به جای من جواب داد:اونیو که دوستش داشتم..
-شعار نده..
همین لحظه پسرا اومدن و نگار حرفشو عوض کرد:

-خجالت نمی کشید تنها عکس می گیرید پس ما چی؟؟


نويسنده فروغ

 



ارسال شده در سه شنبه 12 دی 1391برچسب:, - 23:26

 

اقا مهرداد این تی شرته که تو ویترینه رو تموم کردیم؟

-بذار ببینم..اره..فقط هموم که تو ویترینه مونده....کی می خواد؟؟

من با دست مردی که رو به رویم ایستاده بود رو نشون دادم.مهرداد یه نگاهی بهش انداخت و گفت:فکر کنم اندازشون باشه الان می رم بیارمش.

می خواستم از مهرداد تشکر کنم که یه دفعه سعید-همون پسر عبوسه- با عجله به سمت من اومد. با دیدن قیافه اش خشکم زد خیلی عصبانی بود.ناخوداگاه یک قدم به سمت عقب برداشتم نمی دونستم چشه...وقتی رسید بهم با صدایی بلند تر از حد معمول گفت:خانوم شما جای این شلوار جین ها رو عوض کردید؟؟

خواستم بگم که نیلوفر گفت این کارو بکنم ولی از لجش فقط گفتم:اره

-چرااااااااا؟؟

بایه قیافه حق به جانب جواب دادم:من باید واسه کارام از شما اجازه بگیرم؟؟ تازه شما که مسئول فروش اون قسمت نیستید چه ربطی به شما داره که این شلوارها کجا باشه؟!

باعصبانیت نگام کرد خواست جوابمو بده که با دیدن نیلوفر که از دور داشت به سمت ما می اومد چیزی نگفت و روشو برگردوند.

-بچه ها مشکلی پیش اومده؟؟

-نه نیلو جون فقط ایشون..

پرید وسط حرفمو گفت:چیزی نشده نیلوفر خانوم شما به کارتون برسید...

سعید اینو گفت و یه نگاه به من کرد من هم مجبور شدم با سر حرفاشو تایید کنم.پسره دیوونه نفهمیدم منظورش چی بود؟؟اصلا این کارش چه معنی داشت؟؟ماتم برده بود.

موقع ناهار که با نیلوفر تنها شدم ماجرا رو براش تعریف کردم و علتش رو پرسیدم.اونم نمی دونست ولی گفت:

احساس می کنم سعید از همون روز اول با تو لج کرده.. مسئول فروش شلوار جین ها هم سارا هست... سارا دختر خوبیه..

بعد چند لحظه فکر کرد و با تردید منو نگاه کرد. تعجب کردم و پرسیدم:چیزی شده؟؟

دودل بود بگه یا نه. ولی بلاخره گفت:نمی دونم شاید سارا ازش خواسته که...

بقیه حرفشو خورد. چند لحظه به حرفش فکر کردم . یه لبخند بهش زدم و گفتم: کوتاه بیا .. سارا یه همچین ادمی نیست.

خندید و با سر حرفمو تایید کرد. ولی معلوم بود ذهنش درگیر یه مسئله ایه که دوست نداره راجع بهش حرف بزنه.منم خیلی بهش اصرار نکردم نمی خواستم خیلی فضول به نظر بیام.راستش من خیلی زود هم اون قضیه رو فراموش کردم...اما نیلوفر یادش نرفت.


نويسنده فروغ

 


رویای سوخته
ارسال شده در یک شنبه 10 دی 1391برچسب:, - 21:7

 

سومین روز مهرماه بوداما هوا هنوز گرم بود برای همین ترجیح دادم  مانتو صورتی که کادوی تولدم بود بپوشم با یه شال سفید که خیلی هم به صورتم می اومد.رامین دوست نداشت ارایش کنم با اینکه ازم کوچیک تر بود ولی واسه اینکه به غرور پسرونه اش برنخوره مراعاتشو می کردم و کمتر ارایش می کردم.بعد از اینکه کاملا اماده شدم یه نگاه به خودم تو اینه کردم و وقتی از ظاهرم مطمئن شدم  یه نگاه به ساعت انداختم تازه 30/7 بود من باید ساعت 8 فروشگاه می بودم دوست نداشتم روز اول کارم دیر برسم به خصوص این که این کار رو عمو فرهاد برام پیدا کرده بود و نمی خواستم به راحتی این شغل رو از دست بدم.عمو فرهاد اصلا موافق کار کردن من نبود اما من خیلی اصرار داشتم اخه دلم نمی خواست سربار کسی باشم حتی عمو فرهاد که  بعد از رامین عزیزترین کسم تو دنیا هست.

وقتی رسیدم فروشگاه تازه داشت باز می شد یه نگاه به ویترین مغازه کردم و به خودم قول دادم با پول اولین حقوقم واسه رامین یه پیراهن شیک بخرم.وارد فروشگاه شدم و بعد یه مکث کوتاه اتاق مدیر رو پیدا کردم.در زدم و وارد شدم.

-سلام.

پشت میز یه مرد چاق با یه قیافه خواب الود نشسته بود به زحمت سرشو بالا اورد و با چشمای پف کرده به من نگاه کرد.سنش حدود 45 بود. اروم گفت:بفرمایید؟؟

-واسه کار اومده بودم...جعفری هستم..

-بله بله...بیرون منتظر باشید صداتون می کنم.

بعد از اینکه 20 دقیقه  بیرون اتاقش وایستادم صدام کرد و قوانین و مقررات شغلم رو یاد اوری کرد سپس گوشی تلفن رو برداشت و خواست که خانوم مسلمی بیاد اتاقش.چند لحظه بعد یه دختر جوون که شاید 7-6 سال از من بزرگ تر بود وارد اتاق شد.قیافه خیلی مهربونی داشت.ازش خوشم اومد.

-خانوم مسلمی ایشون همکار جدیدمون هستن لطفا بهشون بگید تو کدوم قسمت باید کار کنن و اگه می شه ایشون رو با بقیه پرسنل اشنا کنید..ممنون.

-حتما

چند لحظه بعد خانوم مسلمی روبه روی من ایستاده بود و در حالی که دستش را به سمت من دراز میکرد گفت:نیلوفر هستم..

یه لبخند زدم و دستش رو فشردم و گفتم:مهسا...خوش وقتم

خندید وگفت:زود باش تا مشتری ها نیومدن تو رو با بقیه بچه ها هم اشنا کنم .

و منو به سمت در هول داد. از رفتار گرم و صمیمی اش خوشم اومد حس کردم می تونم بهش اعتماد کنم.

وقتی داشتیم از پله ها پایین می اومدیم یه نگاه به کل فروشگاه کردم .قشنگ بود پر مانکن با لباسای شیک.داشتم به روزایی که قرار بود تو این فروشگاه کار کنم فکر میکردم که یه دفعه نیلوفر با صدای بلند گفت:خانوما و اقایون همکار لطف کنید یه لحظه تشریف بیارید..چند ثانیه بعد جلومون 3پسر جوون و 2 دختر ایستاده بودند.-ایشون خانوم مهسا جعفری هستن همکار جدیدمون..

و به من اشاره کرد.من هم سلام کردم.و به ترتیب با دخترا دست دادم.سارا و مینا.سارا دختر ساده ای به نظر می اومد ولی راستش از مینا خیلی خوشم نیومد. به نظرم اونم خیلی از من خوشش نیومد.تقریبا همسن بودیم.از سه تا پسری که تو اون فروشگاه کار می کردن یکیشون خیلی اخمو بود حتی موقع سلام کردن وقتی بهش لبخند زدم جواب لبخند منو نداد نمی دونم با این قیافه عبوسش چطوری می تونه تو این فروشگاه کار کنه ولی اون دوتای دیگه اجتماعی و سرزنده  بودن.علی و مهرداد .

اسم اون اخمو رو نفهمیدم چون سریع جمع رو ترک کرد.عتیقه .حس خیلی بدی نسبت به رفتارش داشتم.تصمیم گرفتم مثل خودش باهاش رفتار کنم.

اون شب رامین مرتب راجع به محل کارم واینکه کار واسم سخت نباشه می پرسید طفلک نگران بود مبادا من خسته شم یا بهم فشار بیاد. منم همش بهش میگفتم از کارم خیلی راضی هستم ولی مگه دست بردار بود؟؟!!اخرسر بهش گفتم که  اگه می خواد من ازش راضی باشم و احساس خستگی نکنم باید خوب درس بخونه و تو یه دانشگاه خوب قبول بشه. یکم چپ چپ نگام کرد ولی یه دفعه خندید و پرید اومد بوسم کرد و گفت : واسه خاطر خواهر گلم  باشه..شام چی داریم؟

به شوخی از خودم دورش کردم و گفتم:خودت گفتی  من خسته ام ..پس خودت شام درست کن!!

لب و لوچه اش اویزون شد و گفت:الان که میبینم خیلی هم گرسنه نیست..بی خیال شام بریم به کارمون برسیم.

-ولی من گشنمه برو شام درست کن دیگه.

-خودت گفتی باید خوب درس بخونی..منم می رم درس بخونم..

هیچی دیگه نمی تونستم بگم اونم شاد و خندون رفت تو اتاقش. من موندم و اشپزخونه..

 


نويسنده فروغ

 



صفحه قبل 1 صفحه بعد